سفارش تبلیغ
صبا ویژن



ماجرای زمینهای رهنان - مادر






درباره نویسنده
ماجرای زمینهای رهنان - مادر
پاک روان
دارم زندگی مادر(صدیقه خانم) رو اینجا از زبان بروبچهای خودش براتون تعریف میکنم.زندگی یه حاج خانم هنرمند.یه مادر عاشق.یه عابد زاهد...
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
عروس آ عروسی
تولد بچه ها
غصه های احمد
مادر


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
ماجرای زمینهای رهنان - مادر

آمار بازدید
بازدید کل :24088
بازدید امروز : 21
 RSS 

   

علیرضا و احمدرضا توو سن آ سالی جوونیشون بودن(حدودی 15-16 ساله بودن) .
محمدباقر آ محمدعلی برا زمینهاشون احتیاج به پول داشتن , اومدن پیشی حج اسماعیل , آخه حج اسماعیل آدمی سر به سجده ای بود آ موردی اعتمادی همه , اومدن باهاش یه مشورتی کنن. ماجرا را براش تعریف کردن آ گفتن ما میخواییم بریم یتیکه از زمینهامونا بفروشیم. گفت نه . این کارو نکنیندا, به صلاحدون نیست, آخه داره زمین قیمت پیدا میکنه آ شوما این وسط به خاطری عجله ای که دارین خیلی ضرر میکنین . گفتن پس چیکار کنیم؟
گفت , غم آ غصه نداره , من خورم بدون قرض میدم. شوما برین کاردونا بکنین آ بعدش بیاین پولی منا پس بدین.
دلی محمدباقر آ محمدعلی آرووم شد. اون شب کلی رفتن به درگاهی خدا شکرگزاری......... پول رو از حج اسماعیل گرفتن آ رفتن دنبالی کاری کشت . سالی اول وقتی محصول به نتیجه رسید اومدن پیشی حج اسماعیل آ حساب آ کتاباشونا کردن آ یه درصدی هم از سودی کار دادن به حج اسماعیل به عنوانی اینکه حج آقا شوما به هرحال کمکی ما کردین آ این حقی شوماس. سالی دومم همین کارا کردن.... گذشت... تا یه دفعه ای زمین قیمت دار شد. عینی همین ماجراوا این یکی -دوساله که طلا توو یک هفته دوبرابر شد آ زمینی خیلی جاوا دوبرابر شد. محمدباقر آ داداشیشیوخده تنشون لرزید . زود راسسی پولی که قرض کرده بودن جور کردن آ یه شب با هم رفتن خونه حج اسماعیل آ با کلی تشکر آ قدر دانی پولا گذاشتن جلو حج اسماعیل آ گفتن قربونی دسددون بفرمایین اینم قرضی که ما به شوما داشتیم آوردیم پسش بدیم آ از شوما حلالیت بطلبیم.
حج اسماعیل گفت : نه .
 محمدباقر آ داداشیشون یوخده چشماشون گِرد شد آ پرسیدن : پس چرا؟
حج اسماعیل گفت : یاددونس , اون شب حرفی چی چی بود؟ حرفی فروش بود. خب منم پولا دادم آ زمینا خریدم.
محمدباقر آ داداشیش اون شب خیلی جا خوردن از کاری که حج اسماعیل باشون کرده بود. ولی خب شده بود اون کاری که نباید میشد. موش رفته بود توو پاچه حج اسماعیل آ خلاصه اون شب محمدباقر آ داداشیش با کدورت از خونه رفتن بیرون.

گذشت آ اون مسئله زمین حل نشد. گذشت آ بینی محمدباقر آ داداشیش سری یه ماجرا از یه زمین دیگه ای (خونه ای که محمدباقر تووش نشسته بود)اختلاف پیش اومد. دعوا بالا گرفت . محمدباقر با اینکه اون مسئله را با حج اسماعیل داشت ولی با این حال حج اسماعیل رو امین میدونست . اومد پیشش آ یک بار دیگه بششون اعتماد کرد, نشست آ دردادلاشا براشون کرد, آ تعریف کرد که محمدعلی(داداشیش) گفته من اون تیکه زمینی را که از خونه ی تو به من ارث رسیدس آ به نامم هست رو به تو نمیفروشم. میرم به غریبه میفروشم اما به تو نمیفروشم , حج اسماعیل بیا یه کمکی به من بکن, حج اسماعیل پرسید چی؟ محمدباقر یه پول گذاشت جلوی حج اسماعیل آ گفت حجی بیا این پول رو از من بگیر آ برو این زمین رو از محمدعلی بخر بعد بیا به نام من بکن. چون داداشیم زمینی خونه را به من نمیفروشه.
حج اسماعیل قبول کردن. آ پولا برداشتن آ رفتن فردا صبحش زمین رو از محمدعلی خریدن. محمدعلی هم این وسط یوخده زرنگ بود , گفت حجی بیا بریم توو محضر به نامت میکنم(برای اینکه مطمئن باشه که زمین به نام کسی غیر از داداشیش شدس). خلاصه, حج اسماعیل پولی رو که محمدباقر داده بود , داد به محمدعلی آ محمدعلی هم زمین رو به نام حج اسماعیل کرد. حجی هم اومدن خونه.

فرداش محمدباقر اومد پیشی حج اسماعیل آ پرسید: خریدین؟  
حجی گفتن : بله.
محمدباقر گفت : پس بیاین بریم زمین رو به نامم کنین. 

اینجا حج اسماعیل فرمودن: هان. نه  دیگه. اون زمین رو بیاین به نامم کنین ا منم بیام آ این زمین رو به نامتون کنم.

هی.................... که شد اونچه که نباید میشد. حج اسماعیل برای بار دوم نارو زد. 



نویسنده » پاک روان » ساعت 8:49 عصر روز چهارشنبه 91 آذر 29